دست و پا زدن

سلماز يگانه مهر
solmaz_ym@yahoo.com

دست و پا زدن

منصور زير دستي اش را از تخمه پر مي كند و مي دود جلوي تلوزيون مي نشيند، تند تند تخمه مي شكند. ظرفها را كه ليف زده بودم آب مي كشم. صداي تلوزيون را بلند كرده، هر چند لحظه يك بار هيجاني مي شود، سر و صدا راه مي اندازد. روي كابينتها را دستمال مي كشم و زير كتري را روشن مي كنم، بعد مي روم كنارش مي نشينم. كوتاه نگاهم مي كند، اينقدر كه نه از كارتونش بماند نه از تخمه شكستنش. مي گويد:« من عاشق اين كارتونما» لبخند مي زنم، همراهش نگاه مي كنم. پوست تخمه ها را تمام دور خودش ريخته، همينطور تند تند تخمه مي شكند. مادر و برادر شوهرم ، ناصر، هم مي آيند تو. مثل هميشه خانم دست كوتاه و گوشتالواش را گرفته، قدمهاش را با او يكي مي كند. كه اول پاي راستش را بر مي دارد و همه ي هيكلش را مي اندازد آن طرف، بعد پاي چپش را يك ذره دورتر قدر چند سانت جلوتر از آن يكي پايش مي گذارد و اينبارهمه ي هيكلش را مي اندازد اين طرف. هميشه همينطور به قدمهاش ريز مي شوم. همه ي اين كارها را خيلي سريع مي كند. با قد كوتاه و وزن زيادش مثل يك مستطيل مي ماند كه روي يك نيم دايره ي محدود دور خودش تلو تلو مي خورد تا كمي جلو برود و همينطور كه تلو تلو مي خورد يكريز هم حرف مي زند. حرف را آدم سالم مي زند، هر بار يك چيز، يك جمله را مي گيرد و مرتب تكرار مي كند. مي نشينند روبروي تلوزيون كمي دورتر از ما، به احترامشان نيم خيز مي شوم. خانم مي گويد « پاشو يه ليوان آب بيار» بلند مي شوم، نيم ثانيه هم نمي كشد. ناصر هي تكرار مي كند« آب بيار، آب بيار» خانم دست مي كند توي سينه بندش و قوطي كوچك قرصهاي ناصر را در مي آورد. قوطي با نخ بلندي به گردن خانم مثل يك گردنبند هميشه آويزان است. زندگي ناصر به همين قرصها بسته است. از ساعتش كه بگذرد دكتر گفته در جا مي ميرد. خانم مي تواند... كه هم خودش راحت شود و هم... با اينحال مثل يك ساعت، يك ثانيه هم اينطرف و آنطرف نمي شود. دست و پا مي زند كه زنده نگهش دارد. قرص را مي گذارد روي زبان او و آب هم پشت بندش و گرنه يك لحظه كه دهان ناصر باز بماند، قرص همراه آبِ دهانش مي ريزد زمين. آبِ دهانش هميشه ي خدا به راه است، مي ريزد روي قالي، روي لباسهايش. «بدو دختر، نشسته نگام ميكنه بدو يه دستمال كاغذي بيار بينم» تندي بلند مي شوم و دستمال كاغذي را مي دهم به خانم، دوباره مي نشينم. منصور كانال را عوض مي كند. زير دستي را مي دهد دستم. مي گويد« بازم مي خوام» مي روم آشپزخانه، پوست تخمه ها را مي ريزم سطل آشغال و دو مشت تخمه هم مي ريزم توي زير دستي، مي آورم. ناصر مي گويد« بازم ميخوام، بازم مي خوام، منم مي خوام» . مي گويم« خانم براش بيارم؟» جواب نمي دهد. از همان سيزده چهارده سالگي بهش مي گفتم خانم. زبانم نمي چرخد بگويم مادر يا حتي خانم جان. اولها مي گفتم ولي وقتي محبتي نيست؟! خودش هم نمي خواهد. حالا بهتر شده ايم، حالا كه ديگر من آرام شده ام، آرام دارم زندگيم را مي كنم. به مرحوم شوهرش مي گفت« پسرم هر چي هم باشه از سر اين دختره دهاتي زياد هم هست، چه غلطها بخواد خونه شو جدا هم بكنه» گريه مي كردم. اولها دست و پا مي زدم. دست و پا مي زدم كه حالا كه قراره با يك شوهر مريض سر كنم دست كم زندگيم دست خودم باشد. نشد، خانم نگذاشت. بدتر تازه، به شوهرش گفت وصيت كند دنگهاي ناصر و منصور با هم باشد. يعني تا آخر عمر با دو تا مريض سر كردن. منصور مي گويد« ا‏‎َه نشد يه فيلم بزن بزن باحالي هم نشون بدنا» و ماهواره را مي گيرد، چند كانال اين طرف و آن طرف مي زند، بعد روي كانالي مي ماند. انگار يك فيلم مستند است. چند مرد و زن جوان هستند كه براي پيك نيك آمده اند كنار يك درياچه. بعضي هاشان مايو تنشان است، حرف مي زنند و مي خندند. ناصر مي گويد:«مصومه رو مي خوام، بريد بياريدش، بريد بياريد، مي خوامش، مصومه رو مي خوام» حتماً چون مي بيند اينها لخت اند، دلش خواسته. ساعت را نگاه مي كنم، 5/7 است. پس بگو. معصومه كه بود، آقا 5/7 هر شب دست بيچاره را مي گرفت، مي گفت« بيا بريم بخوابيم» هر شب خدا ساعت 5/7. گفت«آقا منصور هم شما را اذيت مي كنه؟» گفتم«مگه ناصر چه كار مي كنه؟» گفت«روم نميشه بگم» گفت«شما مي دونيد چطوري يه زن حامله ميشه؟» چه بايد مي گفتم منصور كه... ولي چرا خانم حتي يك بار هم نگفته چرا تو بچه ات نمي شه؟ گفت«شما عاشق آقا منصور هستين» گفتم«ديگه عادت كردم» گفت«من شهر رو دوست دارم، از عشاير نشيني بهتره، آدم فكر مي كنه چقدر چيزا كه ميشه تو شهر ياد گرفت» ناصر بازم مي گويد«مصومه رو مي خوام، بريد بياريدش، مي خوامش، مي خوامش» كه يكهو منصور جيغ مي زند. روي دو تا پايش بلند مي شود. ناصر مي ترسد. «يا ابو الفضل، چقدر بزرگه؟» ناصر و خانم به صفحه تلوزيون خيره مي مانند، منصور بالا و پايين مي پرد. پايش مي خورد به زير دستي، همه ي پوست تخمه ها را مي ريزد. خانم مي گويد«وا! اون ديگه چيه؟» به تلوزيون نگاه مي كنم، منصور مي گويد«زالو به اين بزرگي تو عمرم نديدم» راست مي گويد خيلي بزرگ است. ناصر چهار انگشتش را مي چپاند توي دهانش. تكرار مي كند«زالو، زالو،زالو، زالو،...» و آب دهانش همينطور مي ريزد روي فرش. زالو چسبيده است به بازوي زن جوان. درازا و پهنايش همه ي دست زن را پوشانده، انگار كه يك دست نداشته باشد و به جايش يك ابر زالو گذاشته باشند. دست و پا مي زند. انگار اينطوري مي تواند زالو را بكند و بياندازد دور. دوربين روي ساق پايش ثابت مي ماند. آنقدر با فشار پاشنه ي پايش را در شنها فرو كرده كه گودال عميقي درست شده، همينطور دست و پا مي زند. « ببخشيد مي پرسم، اگه اشكال نداره بگين چرا زن آقا منصور شدين؟ شما كه مي گين عاشقش نيستين» دخترك خوشگل شده بود. هر چند وقت يك بار باباش مي آمد دنبالش مي بردش سياه چادر. نمي ماند، برمي گشت، مي گفت« شهر يه چيز ديگه يه دنياي ديگه هست». لابد دفعه ي آخر با يك جوان شهري بهتري رفته كه ديگر پشتش را نگاه هم نكرد، ديگر بر هم نگشت.
زنِ تلوزيون ديگر دست و پا نمي زند، آرام گرفته است. دست زالو دارش را دور از خودش يله كرده گهگاه با دوستانش كه دورش جمع شده اند، حرف مي زند. زالو هم آرام دارد خونش را مي خورد. زن به مرد جوانِ كنارش تكيه زده و مرد آرام آرام نوازشش مي كند. دارد سعي ميكند به زن آرامش دهد با او حرف مي زند. خارجي. نمي فهمم. اما هيجان زده و پر شور اند و عجيب آرام. زن گاهي به زالو نگاه مي كند، پوست سخت و براقي دارد. سياهِ سياه. قطور است و كم كم كه به انگشتان كشيده ي زن مي رسد باريك مي شود. دمش درست تا به انگشت سبابه ي زن رسيده. گفتم«مي خوام درس بخونم، آقا. حالا نه» گفت« درس واسه چيه دختره. اول آخرش كه همينه» آخرها ولي دست مي كشيد روي چشمهايش. مي گفت« تهِ دل خودم هم راضي نيست، مي گن طومور داره» ننه مي گفت«خانم گفته جراحيش كردن. مي گفت خوشتيم چه مي دونم خوشخيم بوده تموم شده رفته» مي گفت«از لج عموت ام كه شده بايد بري. پسره شهريه. پولدارن. مي ري شهر خانم خودت مي شي. مي گن خيلي آقاهه، مهربونه›» ديدمش، گفتم« به شرطي كه درس بخونم» گفت« بخون» خواندم. ديپلم هم گرفتم. دانشگاه نشد، مادرش نگذاشت. خودش نخوانده. تنوانسته. همان سوم دبيرستان كه عملش كردند تا همان جا خواند بعد نتوانست. بعد ديگر عقلش رشد نكرد. منصور مي گويد« با چاقو نميشه بايد آتشيش زد، زالو رو آتيش مي زنن» نگاهش مي كنم، شوهرم با عقل سوم دبيرستاني اش. شوهر هميشه هفده هجده ساله ام. گفتم«ديگه عادت كرده ام» صبحي به آينه نگاه مي كردم، يك عالمه لكه افتاده روي پوستم. بايد يك دكتري بروم. خانم مي گويد« دارن چه كارش مي كنن؟ اون چيه منصور؟» مي گويم« ليزره خانم» ناصر مي گويد« ليزره، ليزره، ليزره». ننه گفت«از لج برادر و اون پسرش ام شده دختره رو بده بره» برادرها هم مي گفتند، خواهرها هم... از لج عمو... . آقام مي گفت« زن، تو هم شنفتي دكتر به خانم چي گفت؟ گفت شما جنايت كردين، شنفتي؟» ننه نشنيده بود. هر وقت مي رفتم ده، آقام مي گفت«حاليم نشد چرا گفت خانم جنايت كرده. مگه طومور تقصير خانم بوده يا ازدواج براي پسرش بد بوده؟ خانم زهرا رو نشونش داد و گفت آقاي دكتر اينم عروسم. اونم گفت به خدا كه شماها جنايت كردين».
همينطور كه دارند ليزر را روي پوست سخت زالو مي تابانند، خشك مي شود، بعد به زور مي كنندش تا زالو مي افتد. دوربين نزديك مي رود« نگا، چه بلايي سرش آورده!» معلوم نيست زالو چطور خونش را مي خورده كه زخمهايي به اين بزرگي درست كرده، از بازو تا مچ زن، كه فكر نكنم اثرشان تا آخر عمرش هم برود. بس كه عميق اند. زود آمبولانس مي آيد و تندي دختر را سوار برانكارد مي كنند، مي برندش. حرف مي زنند، مي خندند و مي برندش. خارجي حرف مي زنند، نمي فهمم. مرد جوان از زن بوسه مي گيرد. ناصر مي گويد« برين مصومه رو بياريد. مصومه رو مي خوام. بياريدش. مي خوامش، مي خوامش.» منصور تلوزيون را خاموش مي كند، مي گويد مي رود يك دست فوتبال بزند. خانم مي گويد«آخه اين وقت شب؟» منصور مي دود بيرون. خانم بلند مي شود، دست ناصر را مي گيرد، او را هم بلند مي كند. مي گويد«نمازمم دير شد» ناصر زوزه مي كشد«مصومه رو مي خوام» من به صفحه ي سياه تلوزيون خيره مي مانم. خانم نگاهم مي كند. مي فهمم. مي گويد« پاشو اين پوست تخمه ها رو جمع كن» بلند نمي شوم. داد مي زند «مگه با تو نيستم» رويش را بر مي گرداند و همينطور كه دارند مي روند تشر مي زند «جاي ناصر رو هم بنداز». پوست تخمه ها را جمع مي كنم، مي روم آشپزخانه. كتري دارد قل قل مي جوشد، يادم رفته بود چاي دم كنم، سرش را بر مي دارم بخار بيرون مي زند، دستم و پوست صورتم مي سوزد.سر كتري را گوشه اي مي اندازم و شير آب را باز مي كنم جاهايي را كه سوخته اند زيرش مي گيرم. صداي خانم مي آيد« جاي ناصر رو كه ننداختي» مكث مي كنم، شير را نمي بندم. مي دوم جاي ناصر را بيندازم. نمي اندازم. به جايش مي روم شير دستشويي را باز مي كنم تا ته. بعد مي دوم حمام، شير آن را هم باز مي كنم. بعد پنجره ها را مي بندم. بايد تمام درزها را بگيرم. آن وقت، وقتي آب پر شد تا وقتي كه مي رسد به گلو و بعد دهان و بعد دماغ وتا ... دست و پا مي زنيم. همينطور دست و پا مي زنيم. همه با هم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32015< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي